یک روز که دلم گرفته بود

ساخت وبلاگ
صبحِ زوده خودمو مچاله کردمو هی بیشتر میچسبونم به شوفاژِ کنار تخت گرماش از لابلای بافتِ نرمِ پتو عجیب دلچسبه باید پا شم حاضر شیم تا خواهرم که اومد بریم خرید برای عروسی برادرم ولی... ولی من غمگینم اون هم برای یک موضوع ساده و پیش پا افتاده موضوعی که تو این دنیا و هیاهوش هیچی نیست راستی گفتم دنیا و هیاهوش؟؟؟چرا دنیا انقد بزرگه ,اصلا من کِی فهمیدم دنیا انقد بزرگه؟؟تو بیست و یکی دو سالگی فکر میکردم دنیا لابد فقط اتاق من و خیابون انقلاب و چندتا پس کوچه هاشه کی ملتفت شدم بزرگی دنیا رو؟؟کی غرق شدم توش؟؟؟؟ چرا من یاد نمیگیرم غمم رو مدیریت کنم درحالیکه غمِ همه رو بی اغراق همه ی اطرافیان رو مدیریت میکنم. نمیدونم چرا ولی به طرز عجیبی حالِ همه تو خونه ی ما به حالِ من ربط داره خب این قضیه رو سخت کرده نباید غصه بخوری باید پاشی تختت رو جمع کنی کتری رو آب کنی و بزاری رو شعله. خوشبخت نیستی؟؟؟؟انقد که خدا بهت این فرصت رو داده کتری رو آب کنی بزاری رو شعله, تو این زمستان و کنار پرمهرترین خانواده؟؟ شکرگزاری یادت رفته؟قول نداده بودی که تو غصه و دلتنگی هم شکرگزار باشی؟شکرِ این غم رو به جا آوردی؟که خدایا سپاس ک یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 84 تاريخ : دوشنبه 6 دی 1395 ساعت: 17:36

با موهای نم دار دراز کشیدم رو تخت و تو سکوت خونه به کارام فکر میکنم. باید برای فردا لباس اتو کنم دکمه های پالتو آبی چهارخونه رو سفت نکردم کیف فردا رو آماده کنم هیچ کدوم از پنج تا کتابی که هفته پیش از کتابخونه گرفتم رو نخوندم اتودهای طراحی خطی رو نزدم طرح تابلوی آبرنگی که قراره کار کنم رو هم نزدم تمرینهای سایه روشنم نصفه مونده تکالیف و پروژه های درسی پدرم هم. و سه مقاله ای که انتخاب کرده بودم تا این هفته بخونم. من فقط خودم رو چسبوندم به شوفاژ و دلم عمیقا خواب میخواد ولی باید پاشم چایی دم کنو کارای نصف و نیمه رو یکم جلو ببرم. ... پ ن :خدایی خانمهای شاغلِ متاهل چطور امور زندگیشون رو مدیریت میکنن توشرایطی که مسوولیت خونه انقد زیاده؟ پ ن : کتاب خواندنم کم شده و تنها عذاب وجدانش برام مونده, تازگیا دارم به کتابهای صوتی فکر میکنم که وقت تمرین نقاشی یا مثلا تو اتوبوس گوش بدم. اگر سایتی نرم افزاری یا شبکه ای در رادیو سراغ داشتید ممنون میشم راهنماییم کنید. یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 97 تاريخ : دوشنبه 6 دی 1395 ساعت: 17:36

ساعت شش و ربع عصر رسیدم خونهخیلی خسته ام این روزا زیاد خسته میشم مامان خونه نیست سه روزه که خونه نیست رفتند دنبال کارهای عروسی از بین مواد غذایی تو یخچال یکم برنج و قرمه سبزی گرم میکنمو میخورم بعد میام مچاله میشم لای پتوها کنار شوفاژ کلی تو نت میچرخمو چشمام گرم میشه عجیب خوابم میاد ساعت تازه هشتِ شبه ولی نباید بخوابم نباید اگه بخوابم تا 12 چهار ساعت رو از دست میدم چهار ساعتِ ارزشمند رو خودمو از لای پتوها میکشم بیرون و بساط آبرنگمو پخش میکنم طرح یه گل رو بیشتر نزدم ولی دلم طاقت نمیاره  باید پاشم خونه رو تمیز کنم تو این سه روز هر چقد سعی کردم خونه به هم نریزه نشده اون چیزی که مامان تحویلم داده از ظرفا شروع میکنم میشورمو خشک میکنمو جابجا میکنم رادیو آهنگ سنتی پخش میکنه برای نهار فردای خودمو برادرم ماکارونی بار میزارم و سالاد درست میکنم اجاق رو تمیز میکنم رادیو هنوز رو موج نود و سه و نیمه دلم پیشِِ نقاشیمه کیف فردا رو آماده میکنم با این همه کار, نه بازم نه , اون چیزی نیست که مامان تحویلم داده مامان که میاد میگم وای مامان نمیتونم لبخند میزنه به پریشونیِ من و به هم ریختگیِ خونه  و دستکشای ت یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 114 تاريخ : دوشنبه 6 دی 1395 ساعت: 17:35

دلم قصه میخواد یه داستان خوب مثل همون وقتایی که زنگ میزدی و هر شب یه فصل کتاب رو میخوندیم بعد من به لحن و صدای قصه خوندنت عادت میکردم تو وسط داستان میپرسیدی مریم میدونی داره راجب کدوم خیابون تهران حرف میزنه بعد من ملتفت میشدم کدوم یکی از کوچه پس کوچه های انقلابه گفته بودمت که دلم یه خونه میخواد تو یکی از کوچه های انقلاب که عصرا تو بالکنش چای هل و کیک زنجبیلی بخوریم. حالا امشب دقیقا امشب که تو در دسترس نیستی من قصه بیژن و منیژه رو میخوام با صدای تو. یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 97 تاريخ : دوشنبه 6 دی 1395 ساعت: 17:35

یک قرص جوشان میندازم تو لیوان آبم و پیامی که همکارم برام فرستاده رو برای مامانم فوروارد میکنم قهریم یعنی من صبح با قهر زده بودم بیرون هنوز هم هستم به نظرم ولی دلم میخواست مثل خودم صبحش رو با این پیام شروع کنه. فلشم رو به سیستم میزنم تا کارمو شروع کنم ولی دلم عجیب نوشتن میخواد خب اینجا همش شده من صبح بیدار شدم قهوه خوردم شنبه ها تا 9 شب سرکلاس بودم من زمانم رو از دست نمیدم من قدر لحظه هامو میدونم و آی ایهاالناس من خیلی خفنم. ولی چه چاره ای هست برای دختری که روزها سرکاره و شبها پناه میبره به شعر و چای و نقاشی و آخر هفته ها مقاله و کتاب درسی میخونه دختری که آبرنگ کار میکنه اکثر نقاشیاش خراب میشه و ناامید نمیشه. راستی تاریخ عروسی برادرم مشخص شد چهارشنبه مامانمینا میرند خوزستان تا جهاز عروسمون رو بیارند .عروسمون و خواهر بزرگترش هم چند روزی مهمانمان خواهند بود. با عروسمون صمیمی نیستم در موردش نظر نمیدم تو کارهاش دخالت نمیکنم هیچ کاریش رو تایید یا تکذیب نمیکنم ولی اجازه نمیدم هیچکدوم از اقوامم پیش من غیبتش رو بکنند , دوستش دارم و براش احترام زیادی قائلم. حالا جز برج میلاد جایی هست که بشود شب یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : هر چیز که در جستن آنی آنی,هر چیز که در جستن آنی آنی معنی,هر چيز که در جستن آني آني, نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 93 تاريخ : دوشنبه 6 دی 1395 ساعت: 17:35

دارم هدیه هایی که مامانم برای عروسمون و خانوادش خریده رو کادو میکنمو روشون روبان صورتی میچسبونم. دلم برات تنگ شده برای خودِ خودت خودِ بی دغدغه ات,خودِ شادت برای اون روزایی که میرفتیم کافه و نمایشنامه مینوشتیم داستان مینوشتیم یادته یه بار یهو شروع کردی دیالوگ گفتن و خواستی نقش مقابل رو بازی کنم داستان تو غروب فرانسه شکل میگرفت. راستی چرا تمام داستانای من و تو تو یه غروب سرد تو فرانسه شکل میگیره؟ اولین داستان رو یادمه من شخصیت دختر داستان و نقاش بودم راستی من تو همه داستانای تو نقاش بودم بعد تو یه غروب سرد به هم برخوردیم. میبینی من که مثل تو بلد نیستم داستان بنویسم که هی تو بچگی جایزه بگیرمو تو بزرگسالی کارام تو جشنواره مقام بیاره من فقط میتونم داستانای سطحی بگم از چهارتا فیلمی که به زور بردیم سینما  برف روی کاج ها رو یادته؟؟؟داشتیم از جلوی سینما رد میشدیم که دیدی اکران داره قبلتر فیلم رو تو جشنواره دیده بودی رفتی بلیط خریدی گفتی وای مریم باید این فیلم رو ببینی اولین فیلمی بود که با هم دیدیم یادته؟ بعدتر ها نفهمیدم عاشق چیِ من شدی؟؟ عاشق پرحرفیام تو مترو؟آخه فقط من و تو مسیرمون مشترک بود یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 103 تاريخ : دوشنبه 6 دی 1395 ساعت: 17:35

منتظرم که آب جوش بیاد تا برای خودم دمنوش آویشن و عسل و آبلیمو درست کنم علائم سرماخوردگی دارمو هیچ دلم نمیخواد مریض شم از بس که بد مریض میشمو از زندگی میفتم میدونید دلم عجیب کتاب خوندن میخواد دو روزه که مجله کرگدن رو میز تحریرم افتاده و عجیب دلم میخواد بخونمش ولی باید لباسارو از ماشین دربیامو اتو کنم و برای فردا ناهار درست کنم راستی شام رو هم سوزوندم  لباسارم تو ماشین ریختنی نصفشون رو جا گذاشتم اصلا من نمیدونم مامانم چیکار میکنه که همه چیز همیشه مرتبه چوبِ جادو داره انگار امروز روز شلوغ و خسته ای بود تمام روز بدو بدو میکردم تا تو نمایشگاه غرفه بگیریم احتمالا تعطیلات رو نمایشگاه باشم حیف باشه برنامه ریزی کرده بودم پروژه های درسی بابا رو به یه جایی برسونم و یه طرح خیلی خوشگل هم برای کشیدن انتخاب کرده بودم ولی خب چاره ای نیس  شاید اینجوری بیشتر قدر ثانیه های زندگیم رو بدونم ... وقتی با تمام خستگی از نمایشگاه برمیگشتم اومد دنبالم  بعد رفتیم کافه ,لاته سفارش دادیمو بستنی :و روی یکی از کاغذهای انباشته شده توی کیفش برای هم چیز نوشتیم بعد یادداشت رو برای یادگار زیر شیشه میز کافی نذاشتیم برش دا یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : روزمرگیهای یک پشت میز نشین, نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 91 تاريخ : دوشنبه 6 دی 1395 ساعت: 17:35

تو این چند روز بارها صفحه وبلاگمو باز کردم که بنویسم ولی نشد البته چه خوب که نشد میخواستم غر بزنم خب الان جو آرومه و از غر زدن خبری نیست ساعت داره 11 صبح میشه و من دارم کارهام رو میکنم این یکی از ویژگی های(خوب/بد) منه من آدم سحرخیزی ام و تو طول روز مخصوصا صبحا انرژی زیادی دارم  همین باعث میشه من یه کارمند موفق باشم ولییییییی امان از شبها یعنی باید کلی با خودم حرف بزنمو خودمو راضی و قانع کنم تا کتابی بخونمو طرحی بزنمو مطالعه ای داشته باشم. نمیشه به کار ربطش داد من کلا آدم شب نیستم مثلا نمیتونم با یه ژست روشنفکرانه و یه لیوان قهوه تا نیمه های شب بیدار بمونمو کتاب بخونم (البته قصد توهین نداشتما به کسایی که ساعت بدنشون رو شب تنظیمه) خلاصه اینکه من صبح ها کلی برنامه تو ذهنم دارمو و کلی کار برای خودم میچینمو هدفای کوچولو کوچولو تعریف میکنم و شبها هی بهشون نگاه میکنمو از خودم خواهش میکنم که نخوابمو انجامشون بدم. یادش بخیر تو دبیرستان یه معلم ادبیات داشتیم که خیلی دوسش داشتم  یادمه میگفت شبها ساعات زیادی بیدار میمونه و کتاب میخونه بعد وقتی دخترش بهش اعتراض میکنه میگه عزیزم برای خواب وقت خیلی ز یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 103 تاريخ : دوشنبه 6 دی 1395 ساعت: 17:35

از اونجایی که من خیلی خفنم اومدم چندتا نکته بگمو برم اول اینکه با این وضعیت پست گذاشتن من, فک کنم همه جز به جز در جریان زندگی و رویدادها و مراسم ازدواج برادرم هستند چرا که نه , شما هم شریک باشید تو این اتفاق خوشایند زندگی ما, قدمتان سرِ چشم ما اصلا دوم تازگیها دارم سعی میکنم بُعد خاله زنکی زندگیم رو کم کنم و اختصاصش بدم به کتاب خوندن تو حوزه رشته و کارم خب تایمهای بعد صبحانه یا ناهار رو جای صحبت با همکارام در مورد شام دیشبشون و رنگ موی جدیدشون و.... رو حذف کردمو یکم زودتر میرم سر میزمو تا شروع دوباره کار یکم کتاب میخونم نتیجه اش شده خوندن سه فصل از یه کتابی که اصلا جهان بینیم رو نسبت به رشته مدیریت عوض کرده. مورد سوم اینکه یک عالمه مهمون داریم, تقریبا کل طایفه مادریم دیشب رفتند خرید برای مراسم, بعد من موندمو و مادربزرگمو و دو تا بچه ی کوچیک که گذاشته بودند پیشم. پسرخاله کوچیکم بغل مامانبزرگم بود من داشتم رشته های آش رو له میکردمو قاشق قاشق میزاشتم دهنش مامانبزرگ سوالی رو پرسید که تمام مدت خدا خدا میکردم نپرسه "از فلانی خبر داری؟ با هم صحبت نکردید تازگیا؟" فلانی دوست دوران کارشناسی من و یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 106 تاريخ : دوشنبه 6 دی 1395 ساعت: 17:35